ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

« کپی برابر ِ اصل »

تو را که می بینم انگار خودم را در سایز کوچکتر مرور می کنم، با همان جسارت ها و استقلال طلبی ها!! با تلاشی که حتما باید به ثمر برسد و دلسردت نمی کند! با تیزبینی ای که مو لایِ درزش نمی رود! و اراده ی قوی، خیلی خیلی قوی! و طبعِ احساسی ِ حساسی که قطعا شاعرانه است!! و حیف ....!!!  با عادت های غذایی متاسفانه نامطلوب و ناصحیح! با حس بویایی ِ توانمند و چشایی ِ باور نکردنی! (که طعم تخم مرغ را حتی در لابلایِ کیک هم تشخیص می دهد! ) با عادات ِ خواب ِ عجیب (که موجب می شود حتی در اوج ِ خواب، در شرایط ِ دیگری به خواب نرود!)  با غرور ِ نداشته ای که شاید نگاهِ اولت به دیگران تفهیم می کند ولی واقعا هیچ وقت نداشته ای! و اخیرا قیافه ی خاصی که همه ب...
24 آذر 1392

یلــــــــــدا

همان یک دقیقه کافی است تا روزی را از بقیه روزها متمایز کند! تا یکسال دنبال فرصت باشیم تا شبی دورِ هم جمع شویم،-  و البته امسال روزی هم پیش تر، که جمعه است!-  کرسی ای بچینیم و آجیلی بخوریم! کشمش های مامان ساز را به نیش بکشیم و خرمالو های رسیده را مزمزه کنیم و حرف بزنیم و حرف بزنیم ... از یک هفته قبل برنامه ریزی کنیم تا فقط همین یک دقیقه ، یک ثانیه بیشتر کنار ِ هم باشیم. و نهایتا تصمیم بگیریم به بهانه همان یک دقیقه، جمعه را با اهالی خانه خودمان بگذرانیم و شب یلدا را با خانواده شوهرمان! تا همه راضی به استقبال زمستان بروند. (حداقل سی امین روز از سومین فصل سال را !) یلدا  دارد از راه می رسد، حتی اگر برفی نباریده باشد و جای آد...
24 آذر 1392

هفده و نیم ماهگی

چه قشنگ تعریف می کنی، هر اتفاقی که افتاده را با لحنِ خودت و مشتاقانه منتظر بله  ها و تاییدهای منی! چقدر خوب در کارهای خانه همکاری می کنی و خصوصا چیدمان سفره و برچیدن ِ آن!(حتی جمعه خانه ی مادرجون) چه مهربان من یا بابایی را بغل می کنی و می بوسی و به وجد می آوری! (و اگر دورتر باشی، بوسه می فرستی!) چه سخاوتمندانه آنچه را که می خوری به دهانمان می گذاری و با بَه بَه گفتن تشویق به خوردنمان می کنی و در پایان برایمان دست می زنی! چه علاقمند به تحسین با هر بار شنیدنِ "آفرین" خودت را تشویق می کنی! چه زیبا قرآن می خوانی و نماز !!  چه خوب مسواک می زنی و چه خوب تر کوچکترین کارهایم را تقلید می کنی!(حتی اگر گذاشتن خط کش به دیوار باشد ، برای سن...
24 آذر 1392

خانواده ایده آل!

همیشه در ضمیر ناخودآگاهم، مادر خانواده ای بودم با چهار فرزند : مینا، نیما، مونا، مانی!!! ایده آل ِمن در زندگی داشتن خانواده بزرگی بود که در آینده ای که خاله و دایی و عمو و عمه کمیاب می شوند، هیچ کسری ای نداشته باشد!!! و هنوز ... به خانواده های شلوغ ِ پیش از دهه ی پنجاه و شصت غبطه می خورم-  با بچه های قد و نیم قد که گاها" حتی در بازگشت به خانه از میهمانی ها، یکی دو تایشان از قلم ِ پدر و مادر می افتادند!!! (نمونه عینی دارم ، واقعا) - ؛ با اینکه می دانم با شرایط فعلی داشتن حتی یک بچه هم شاهکاره!! و من ... چنان غرق شاهکارِ خودم شده ام که ایده آل هایم را قربانی می کنم. پی نوشت: -        من هنوز هم...
19 آذر 1392

قیافه من!!!!

صبح که تو آینه نگاه کردم، نا خودآگاه به یاد تیپو سلطان افتادم و جکی جان و بروس لی!! خاطرات جنگجویان کوهستان هم برام زنده شد! قیافه ام واقعا دیدنی بود: با یک جای زخم روی گونه ی چپم! یکی زیر چشم راستم! یکی طرف راست چونه ام! دو تا هم به فاصله 1 سانتی متر روی لُپِ چپم!!!!! حاصل دسترنج شبانه دخترک، موقع ابرازِ احساساتِ عشقولانه (جیگر گفتن، از نوع چهار چنگی به جای دو دستی!) توضیحا: -        ثمین مدت هاست وقتی میخواد علاقه خودش را به کسی نشان بدهد ، دو انگشتی با دستش  آروم لُپ ِ طرف را نیشگون میگیره ، و یه لبخند عشقولانه میزنه! این کار را با شنیدن "جییییییگر!!!"  هم انجام میده!   و از آ...
19 آذر 1392

خانواده: بزرگترین مسئله زندگی

اول دبستان که بودیم، بزرگترین مسئله زندگیمون جمع 8 و 9 بود. این بود که "البته" تشدید داره یا نه. حتی "خانواده" بود که نمی‌دونستیم باید بنویسیمش "خوانواده" یا نه... بزرگتر که شدیم وقتی پای جدول ضرب اومد وسط و یه عالمه تاریخ برای حفظ کردن خراب شد روی سرمون؛ تازه فهمیدیم که چه مسائل کوچیکی اون همه برامون بزرگ بوده. بزرگتر که شدیم همون موقع که حرف کنکور تنمون رو می‌لرزوند باز هم فهمیدیم که چقدر قبلا همه چیز ساده و پیش پا افتاده بوده. چقدر همه چیز بی‌اهمیت بوده و ... حالا این روزها که سالها از زندگی‌مون گذشته، حالا این روزها که زندگی خوب فشارمون داده و مچاله‌مون کرده و رُسمون رو کشیده هنوز هم با مسائلی روبه‌روی...
19 آذر 1392

عذاب وجدان

فرقی نمی کند که همه سعی خودت را بکنی تا اصول روانشناسی و تربیتی کودکت را به بهترین نحو اجرایی کنی. فرقی نمی کند همه کتابهای معروف و سایت های مشهور را زیر و رو کنی تا بهتر یاد بگیری چطور با دختر کوچولویت حرف بزنی. وقتی ترجیح می دهی صادق ِ صادق از فواید دارویی که میخورد یا مضرات نوشابه و شکلات سخن برانی و یا وقتی ساعت ها با او حرف می زنی و به حرفهایش گوش میدهی و برایش چیزی تعریف می کنی و او هم سری می جنباند و به حرفهایت گوش می دهد و ... اطرافیان در تعجب !! (که چه مادر ِ دیوانه ای!، آخه بچه این سنی چه می فهمد؟) وقتی با دیدن دندان های خراب شده بغض می کنی و شب خوابت نمی برد و فردا کلی تحقیق می کنی و با پزشک مشورت می کنی و سعی می کنی خودت را...
18 آذر 1392

مهارتهای هفده ماهگی

عزیزدلم این پست را با صدای تند ِ نابهنجار ِ این روزهای ِ تو شروع می کنم : جییییییییییییییغ! جییییییییییییییییییییییغ! (خصوصا وقتی که خانه ی مامان جون محسن کاری می کنه یا خانه مادرجون، عباس!) و من...... همچنان صبورانه انتظار می کشم که این دوره هم سپری شود.   -          دندان جدیدی در این ماه در نیاوردی و متاسفم که بگویم به خاطر شیر ِشبانه  ردیف جلویی دندانهایت کاملا سیاه و خراب شده ومسواک زدن و تاسف خوردن ِ من هم هیچ فایده ای ندارد. -          تمام سعی خودت را در ادای ِ کلمات ِ جدیدی که می شنوی ، می کنی ؛ حتی اگر فقط حالت تلفظ ی...
16 آذر 1392

کله معلق!!!

تصور کنید ساعت 11 شب ، روی تختخواب دراز کشیده باشید که دختر کوچیک هفده ماهتون ، دست به آکروبات بازی بزنه و شروع به کله معلق زدن کنه!!!! و در حالیکه شما دارید شاخ در می آورید، از خنده روده بُر شود و دوباره ..... تقریبا چهار پنج باری این کار را کرد و خلاصه یه جور دیگه سرگرمش کردیم، فعلا حس ِ آکروباتیک خانوم در مرحله خاموشی به سر می برد، تا کِی دوباره بروز کند!!!
16 آذر 1392

تفهیم!!!

-        چند ماه قبل(حدود یکسالگی)، توی خیابان بودیم که ثمین یک دختر بچه دید که داشت بستنی قیفی می خورد؛ شروع کرد به من صدا زدن و به او اشاره کردن که من هم بستنی میخوام! چون سرما خورده بود به رو نیاوردم و گفتم "چیه مامان؟! نی نی را دیدی؟" شروع کرد با دستش ادای بستنی خوردن را درآوردن و به من فهماندن که نه بابا بستنی میخواهم!!!!   -        هفته پیش (هفده ماهگی)، رفته بودیم هایپراستار، ثمین توی سبد خرید نشسته بود که دیدم صدایم می کنه و هی انگشتش را توی دهنش می کند و میخواد به من چیزی بفهماند. کمی که دقت کردم دیدم کیمیا جون(دختر دوست بابایی) داره با نی شیر کاکائو می...
16 آذر 1392